شهيدي كه يك هفته برايش گوسفند قرباني شد؛ اولین معلم شهید پارس آباد را بهتر بشناسیم +تصاويرپایگاه خبری تحلیلی شمالغرب
rss صفحهاصلی بینالملل ایران اجتماعی اقتصادی سیاسی ورزشی فرهنگوهنر معرفیاستان شهرستانها ثبتخبر دربارهما تماسباما پیوندها آرشیو

ساعتوتاریخانتشارخبر:4:19 بعد از ظهر--16 / 2 / 1393
گروههایخبری: استان،پارس آباد،اجتماعی،،

اولین معلم شهید پارس آباد را بهتر بشناسیم +تصاوير
شمالغرب:شهید يوسف عبدي اولین شهید معلم پارس آباد بود که در سال 1361 در منطقه "بازي دراز" به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

به گزارش شمالغرب به نقل از آران مغان، "من خاطره خاصي از پدرم ندارم، خواب هاي من خاطره‌هاي من هستند" اين جمله كه در آن دريايي از حسرت موج مي‌زند، از كسي است كه هنگام شهادت پدرش دختر بچه‌اي بود 18 ماهه. اكنون پدر اين دختر كه شهيد "يوسف عبدي" نام دارد اولین شهید معلم پارس آباد است كه در زير با بخشی از زندگينامه و نحوه شهادت وي آشنا مي شویم.

به دنبال چندين سال انتظار خانواده براي تولد فرزند، "يوسف عبدي" چهارمين فرزند و تنها پسر خانواده عبدي بود كه در 6 آبانماه 1339 در خانواده ای مذهبی در روستای " تازه‌كند پتلو" از توابع شهرستان پارس آباد به دنیا آمد و چنان استقبال گرمي در هنگام تولدش ديد كه پدرش يك هفته، هر روز يك گوسفند به يمن قدمش قرباني كرد.

خانواده يوسف، دو هكتار زمين زراعي آبي داشتند و علاوه بر كشاورزي با دامداري و پرورش طيور، مخارج خود را به خوبي تأمين كرده و از اين بابت كمبودي در زندگيشان احساس نمي‌كردند، تا اينكه نزديكي سال 43 روستاي تازه‌كند پتلو را آب گرفت و خانواده يوسف مجبور شد به " تازه‌كند قديم" كه امروزه به شهر تبديل شده مهاجرت و در آنجا ساكن شوند.

وي در پنج سالگي، در عين حال كه كمك دست پدر در كار دامداري بود، اوقات فراغتش را هم بيشتر با بازيهاي محلي از جمله "قايم باشك" و "چلنگ آغاج" و بازيهاي فوتبال و واليبال سپري مي كرد.

بعد از گذشت دو سال، يوسف در سن هفت سالگي در مدرسه ابتدايي تازه‌كند كه امروز بخش تازه‌كند مي‌باشد، ثبت نام كرد، خوب درس مي‌خواند و چون خوش رفتار و مؤدب بود، دوستان زيادي داشت و هم معلمانش يعني آقايان رحماني و غيوري تحسين اش مي‌كردند.

پس از اتمام تحصيلات ابتدايي در تازه كند در مدرسه راهنمايي پارسا شهر پارس‌آباد ثبت نام كرد.

مسافت خانه تا مدرسه بيش از پانزده كيلومتر بود و يوسف مجبور بود اين مسير را هر روز با پاي پياده و يا وسايل گذري طي كرده و به تحصيلش ادامه مي داد.

اگر چه دوران سختي بود اما براي يوسف اهميتي نداشت از اين رو با جديت و پشتكار خود در حالي كه كارنامه تحصيلي خوبي داشت، در سال 1354 دوره راهنمايي را به اتمام رسانده و خودش را آماده انتخاب رشته كرد.

اين شهيد به ادامه تحصيل در رشته صنايع و ماشين آلات كشاورزي علاقه زيادي داشت و چون چنين رشته‌اي در پارس‌آباد وجود نداشت، از اين رو به اردبيل رفت و در سال 1353 وارد يكي از دبيرستان اين شهر شد و بعد از چهار سال ادامه تحصيل دادن در سال 1358 موفق به دريافت ديپلم مكانيك ماشين آلات كشاورزي شد.

نوجواني بود با روحيه مذهبي كه آواي انقلابي اين روحيه را رنگين تر مي‌كرد. به مسجد مي‌رفت و در فعاليتهاي مذهبي و اجتماعي مشاركت مي‌كرد. به مطالعه علاقه زيادي داشت و  موقعي هم كه از كار و و مطالعه و فعاليتهاي مذهبي و اجتماعي فراغت مي‌يافت با دوستانش فوتبال و واليبال بازي مي‌كرد.

با همه خوش رفتار بود، چه در سنين نوجواني كه يك دانش‌آموز بود و چه زماني كه معلم. با خويشاوندان و همسايگان ارتباطي صميمانه داشت و چنان در روابط دوستانه پايبند بود كه با همه دوستان دوران كودكي خود ارتباط نزديكي داشت.

در چهار سالي كه در اردبيل مشغول ادامه تحصيل بود با گروهي از دوستان هم ولايتي خود منزلي اجاره كرد و از همان جا جذب فعاليتهاي انقلابي شد.

از سال1357 در تكثير و توزيع اعلاميه‌هاي امام خميني بر ضد شاهنشاهي دست داشت و زماني هم كه انقلاب پيروز شد او خود را پيرو امام خميني (ره) و آرمانهاي ايشان مي‌دانست. گاهي در مسجد سخنراني مي‌كرد و هم ولايتي ها و اهالي تازه‌كند را به حمايت از رهبري انقلاب فرا مي‌خواند و زماني كه جنگ تحميلي عراق عليه كشورمان شروع شد اين فعاليتها بيشتر شد و يوسف از هر فرصتي مردم را براي حضور در جبهه ها تشويق مي كرد.

شانزده ساله بود كه پدر خود را از دست داد و رسماً سرپرستي خانواده را به عهده گرفت. از اين رو هنگامي كه به سن خدمت سربازي رسيد، معافيت كفالت خانواده گرفت و به عنوان آموزگار "چندپيشه" در روستاي خود به فعاليت پرداخت.

معلم قرآن بود و با نهضت سوادآموزي هم همكاري نزديك داشت و علاوه بر تدريس، هدايا و كمكهاي مردمي را جمع و به جبهه مي‌فرستاد و بالاخره لحظه‌اي آرام و قرار نداشت.

بيست ساله بود كه با يكي از فاميلهاي نزديك خانوادگي شان ازدواج كرد. عروسي با شكوه و عاري از هر گونه تجملات و اشرافي گري بود كه پس از آن الگويي براي روستاييان هم شد.

يوسف يك سال از زندگي مشترك خود را در منزل پدرش سپري و  بعد از آن به يك خانه سازماني كه از سوي آموزش پرورش به وي داده شده بود نقل مكان كرده و شروع به زندگي كرد.

همسرش مي گويد كه دوران نامزدي آنها بهترين لحظه زندگيش بود. دوراني كه در آن يوسف گاهي براي او عطر و روسري مي‌خريد و حتي يك بار گردبندي خريده بود و همين گردبند موجب تفريح دوستانه شد. زيرا يوسف گردبند را در كيف مي‌گذارد و كيفش كه با كيف هم منزل و دوستش هم‌رنگ و هم‌جنس بوده است، عوضي برداشته مي‌شود و يوسف هنگامي كه به خانه مي‌آيد كيف آقاي دهدار را برمي‌دارد.

همسر اين شهيد از زندگي خوبش با يوسف مي گويد، از كمك كردن در كارهاي خانه تا آشپزي يوسف. با شخصيت و روابط اجتماعي خوبي با مردم داشت و در روستا مورد اعتماد همه بود. به مستمندان كمك مي‌كرد. براي خواهران و برادرانش پدري مي‌كرد. به مردم خواندن و نوشتن ياد مي‌داد و آماده بود جان خود را بدهد تا ايمانش محفوظ بماند. با گشاده‌رويي وارد خانه مي‌شد و با محبت حرف مي‌زد و همه اين كارها را خوب و شايسته انجام مي‌داد. آرزو مي‌كرد فرزندانش خوب تربيت شوند و تحصيلات عاليه داشته باشند.

دغدغه خانواده شهدا را داشت. غصه آنها را مي‌خورد. در عيد سياه شهيد "سولدوز بايرام‌نژاد" با هدايايي كه در دست داشت به خانه آنها رفت و تحويل سال را با آنها گذراند تا خانواده اين شهيد احساس تنهايي نكنند.

در تاريخ دوم فروردين ماه سال 1360 آيت‌الله ملكوتي امام جمعه وقت تبريز طي سخناني از مردم خواست به جبهه اعزام شوند. يوسف اين سخنان را شنيد. او كه در آغاز جنگ بر خود وظيفه مي‌دانست كه به جبهه برود، تصميم خود را نهايي كرد و آن را با دوست قديمي‌اش "عزيز ايران نژاد" در ميان نهاد.

مطابق دفتر خاطرات خود، آنان همانند ساير مردم مسلمان به مسجد جامع رفتند و با خود فكر كردند كه بايد هرچه زودتر به جبهه اعزام شوند.

عزيز و يوسف به روابط عمومي سپاه رفتند در آنجا به آنها گفته شد اعزام به جبهه از پارس‌آباد تا پانزدهم غير ممكن خواهد بود، اما آنها تصميم خود را گرفته بودند كه هر چه زودتر در جبهه باشند و  تحمل سيزده روز را نداشتند.

مسئول واحد اعزام گفت: "مي‌توانيد به تبريز رفته و از طريق بسيج عشايري آذربايجان شرقي اعزام شويد." راهنمايي خوبي بود، آنان براي صبح ساعت 5/7 فردا بليط گرفته و حركت كردند.

بسيج عشايري اعزام آنها را نمي‌پذيرفت زيرا واحد پارس‌آباد فرمهاي لازم را برايشان پر نكرده بود. بعد از چندين ساعت معطلي آشنايي پيدا شد و آنان را ضمانت كرد و آنان با قطار به تهران و از تهران با اتوبوس به باختران و از باختران به اسلام‌آباد و از اسلام‌آباد به منطقه سرپل‌ذهاب و از آنجا به "بازي‌دراز" رفتند.

ساعت 5/5 صبح روز اول ارديبهشت ماه1361 بود كه يوسف هسنگرانش را از خواب بيدار كرد تا نماز بخوانند. خورشيد لحظه به لحظه خود را در آسمان بالا مي‌كشيد و صخره‌هاي سنگي ارتفاعات بازي‌دراز را روشن تر و سايه‌ها به كوتاه‌ترين حد خود رسيده بود. اذان ظهر بود. در سنگر سه نفر بودند. عزيز نمازش را خواند و ظرفهاي غذا را برداشت تا با آب بشكه آنها را بشويد. در حالي كه همسنگرش نماز مي‌خواند كه خمپاره اول بغل نزديك سنگرشان افتاد. در اين حين خمپاره دوم هم دشمن از راه رسيد، يوسف داد زد: بيا سنگر، عزيز آن‌ها ما را مي‌زنند اين را گفت مشغول خواندن نمازش شد. عزيز كه در حال آب كشيدن ظرفها بود، لبخندي زد و گفت: نگران نباش الان مي‌آيم. يوسف در حالي كه نماز مي خواند خمپاره سوم درست روي سنگرش افتاد. عزيز به سنگر برگشت و ديد يوسف در يك گوشه سنگر افتاده و مستقيم به او نگاه مي‌كند و پلك نمي‌زند. اين گونه نگاه كردن يوسف غير عادي بود! عزيز او را تكان داد و دست به پشت سينه‌اش برد تا از جا بلندش كند اما خون تمام بدن يوسف را فرا گرفته بود، فرياد زد: "برادران كمك كنيد برادرم شهيد شده است".

رزمندگان، خود را رساندند، پزشك يار هم رسيد، اما افسوس كه كاري نمي‌شد كرد و يوسف با همان چشمان باز شهيد شده بود.
انتهای پیام/

 


انتهای پیام/

اخبار استان اردبیل را اینجا بخوانید

دیدگاههای ارسال شده ، پس ازتأیید توسط مدیر مسئول‌ سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
پیامهایی که حاوی تهمت یا افترا باشد تائید نخواهد شد.
انتشار نظر به معنای تأیید از دید مسئول سایت نبوده و مسئولیت نظرات بر عهده نظردهنده است.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


برچسب : خبر،اردبیل،شمالغرب ,
چاپاینصفحهنسخهمناسبچاپ
مطالبمرتبط

پایگاهخبریتحلیلیشمالغرب